دوستـ دارمـ...
سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می کردند
اولی : زنم داشت داستان دو شهر را می خواند که دو قلو زایید
دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند که سه قلو زایید
سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه
وقتی از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند.
نظرات شما عزیزان:
آخرين مطالب
Design By : RoozGozar.com |